شهید «خداداد قشقايی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «ساعت نزديک به یک است. حُر و حسين خوابيده‌اند. پهلوان‌نژاد رفته زينبيه. حبيب هم دارد دعا می‌خواند چون امشب هم يکی از ليالی قدر است و...» متن کامل خاطره سوم این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

خاطره روزنوشت شهید خداداد قشقايی «3» |پاکسازی قبضه‌ی توپ

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «خداداد قشقايی» یکم دی ماه 1344 در شهرستان دوگنبدان ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تا کلاس سوم ابتدایی را در دوگنبدان گذراند و سپس با خانواده به شيراز عزیمت کردند و ادامه تحصیل را در شیراز گذراند. او تحصيلات ابتدايی را در دبستان شهيد يوسفی پشت سرگذاشت. پس از گذراندن دوران راهنمایی و دبیرستان موفق به اخذ مدرک ديپلم شد. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و سرانجام هفتم اردیبهشت ماه 1365 مصادف با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد.

متن خاطره روزنوشت «3» :

19 خرداد سال 1364 مثل اينکه کم کم دارم هر دو روز يکبار نوشتن را دست در کار خودم قرار می‌دهم اما اکثراً اتفاقی است باز هم اول از ديروز می‌نويسم. ديروز اکثراً خواب بودم چون شب قبلش نخوابيديم. صبح 9 رفتم روی پست و 12 آمدم. بعد از نماز دوباره خوابيدم تا ساعت 5 عصر بعد هم افطار بود و مسائل ديگر.
 
اما امروز ساعت 9 از خواب بيدار شدم . 11 نوبت پست من بود از ساعت 11 تا 2:15 يعنی ربع ساعت بيشتر از پاسم(نگهبانی) هم مشغول تميز کردن يکی از قبضه‌های توپ شديم. قبضه ديگرش را هم چند روز قبل تميز کرده بوديم. بعد از تمام شدن کارم نماز را خواندم و رفتم زير سايه‌ی يکی از درختان بخوابم ولی خوابم نبرد. ساعت 6 بود که بلند شدم آمدم. اول رفتم حمام و بعد هم مشغول کشیدن غذا شدم چون امشب برادر حُر مسئول آتش بار بعلبک اينجاست.
 
ساعت نزديک به یک است. حُر و حسين خوابيده‌اند. پهلوان‌نژاد رفته زينبيه. حبيب هم دارد دعا می‌خواند چون امشب هم يکی از ليالی قدر است. می‌خواهم اگر خدا توفيق دهد چند رکعتی نماز بخوانم. در ضمن قرار است حسين ديده ماه برود ايران چون کمرش زياد ناراحتش می‌کند. شايد فردا يک نامه هم برای خونه بنويسم.
 
19 خرداد ماه 1364 بعلبک. بيا مادر حلام کن که عزم ترک جان دارم، به ديدار دل افروزی عروج آسمان دارم. بنه بر بسته بارم جانم می‌گذر از مرد جان دارم   از اين گلخن هوای گردش باغ جنان دارم.

امروز 4 الی 5 روز است که نتوانستم چيزی بنويسم برای همين از شب 20 را می‌نويسم. چيز زيادی يادم نمی‌آيد ولی همين قدر می‌دانم که حسين ديده‌ماه به همراه حُر رفت که برود ايران. در ضمن من دو نامه هم از خانواده داشتم و توی نامه نوشته بودند که پدرم آمده و حالش خوب است و ضمنا در امتحان نيز قبول شده‌ام.

روز 21  رفتيم زينبيه شب قدر بود و تا صبح آنجا بوديم بعد هم آمديم زبدانی و آنجا بچه‌ها سحری خوردند و آمدیم بعلبک من حالم خيلی بد بود سرم به شدت درد می‌کرد و حالت تهوع نيز داشتم. برای همين نتوانستم در دعا شب قدر بنشينم. رفتم به يکی از برادران مسئول گفتم و آنها مرا به بيمارستان بردند يک سوزن زدند توی رگ دستم و  يک نسخه نوشتن که آن را نگرفتم موقع خوردن سحری در زیدانی نيز بيدار نشدم و بدون سحری موندم.

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده